60
ایندفعه فرق داره. قراره بمیرم..
ایندفعه فرق داره. قراره بمیرم..
من: بله
اون: چه احساسی داری؟
من: به قول امام خمینی هیچی
اون: خوبه
من: تو چه احساسی داری؟
اون: دوست دارم بخورمش
من: آدم بد قولی هستی.قول دادی داداشی بیاری ولی آبجی آوردی
اون: حالا صبر کن حالا میارمش
من: پس ببینم چیکار می کنی.یه دور دیگه اون کتاب حاملگی رو دوره کن.( یه کتاب داشت به اسم دختر می خواهید یا پسر :)))) )
اون: هرچه خدا خواست همان می شود
من: و ما ادراک مالقارعه
اون: یوم یکون الناس کالفراش مبسوس ( با همین غلط املایی)
من: یوم یکون الناس کالفراش مبثوث و تکون الجبال کالعهن المنفوش
اون: فاما من ثقلت موازینهو
من: علمت نفس ما احضرت
اون: حالا که چی؟؟
من: سیصلی نارا ذات لهب صدق الله علی العظیم التماس دعا گودنایت
اون: محتاجیم به دعا
نمی دونم پست آخرمه یا نه.اما خب سعی می کنم دیگه اینجا ننویسم.ما خونمونو عوض کردیم و حالا دیگه صدای پدرمو از اونطرف دیوار نمی شنوم.دیگه خیلی ازش دور شدم.حالا هم من هم مامان راحت نفس می کشیم.شبا راحت می خوابیم.راحت می خندیم.خونه فروخته شد و ما یه واحد خریدیم و پدرم هم با همسر وفرزند احتمالی که شاید شاید شاید تو شکم اون خانومه باشه از این شهر رفتن.البته نه خیلی دور.در اطراف این شهر هستن و من دیگه نمی بینمش!! حالا شاید برای مناسبت ها بهم پیامی بده که دیگه اونم اذیتم نمی کنه.با اومدن به خونه ی جدید،دیگه نمی خوام از غم هام بنویسم!یعنی دیگه نمی خوام تو این بلاگ بنویسم.هر روز بهش سر می زنم اما دیگه نوشتن از گذشته برام بی معنی شده.
بیشتر چیزایی که می نوشتم برای افکار چند سال پیش بود و من تو این چند سال خیلی بزرگتر شدم و دیدم نسبت به خیلی چیزا تغییر کرد.خیلی ها فکر می کردن من آدم غمگینی هستم.توی کامنت ها بهم می گفتن سعی کنم به گذشته فکر نکنم و درس بخونم سر کار برم و غصه نخورم.خب راستش من هم سر کار می رم،هم اینکه آخر شهریور ماه نتیجه کنکور ارشدم میاد هم اینکه اتفاقا خیلی هم آدم شادی هستم و خیلی خوش خنده ام.توی نت دوستای خیلی زیادی دارم که بعضیهاشون رو از نزدیک دیدم و با خیلیاشون تلفنی صحبت می کنم.یعنی از خواهر هم بهم نزدیکتر هستن.شاید وبلاگ دیگه ای داشته باشم و سال ها هم توش نوشته باشم و خیلی هم شخصیت شادی رو از خودم نشون داده باشم اما خب این وبلاگ مخصوص خاطراتی بود که با پدرم داشتم!
حالا مخاطبم کسایی هستن که باهام دردو دل کردن و از زندگیشون برام نوشتن.می خوام بگم که تنها نیستین! یعنی فقط من و شما نیستیم که اینطوری زندگی کردیم.شاید هزار نفر دیگه همچین داستانی رو داشتن و برام کامنت گذاشتن و با هم گریه ها کردیم! می خوام بگم که ما تنها نیستیم.خیلی هم فکر نکنید که ما تو شرایط خاص و عجیبی هستیم!اکثرا همینن!خیلی کم پیش اومد یکی اینجا برام بنویسه خدا رو شکر که پدر من مثه پدر تو نیس! همه گله کردن! نمی گم از ناراحتی بقیه خوشحال باشید فقط می گم بیایم توی این یه مورد احساس تک بودن نکنیم!
اونایی که ایدیشون رو برام اینجا می زاشتن رو توی یاهو اد می کنم.آدمی نیستم که یهو بزارم و برم! مطمئن باشید.خیلی ازتون ممنونم که این همه مدت با من بودین و نوشته هامو خوندین و ارومم کردین!برای همتون آرزوی بهترین ها رو دارم.یادتون باشه نزارید چیزی یا کسی مانع این بشه که خود واقعیتون باشید.نهایتِ خودتون رو نشون بدین.
خدا حافظ
اما یک موضوع به خوبی روشن است.تو نگرانی.مثل من.حالا که خانه به فروش رفته و کمتر از یک ماه دیگر، برای همیشه از هم جدا می شویم،تو دائم در دلت می پرسی"یعنی دیگر راه برگشتی ندارم؟" و من دائم در دلم جواب می دهم" هرگز"..
بگذار صادقانه بگویم، آن شبی که با یک پیامک تمام احساساتم را به تو گفتم،وقتی نوشتم برایم سخت است که دور از تو زندگی کنم و هنوز باور نمی کنم که دیگر قرار نیست صدای پاهایت را بشنوم، تا صبح گریه کردم و منتظر جوابی از تو بودم.تو هیچ جوابی به من ندادی اما از روز بعد نگاهت تغییر کرد.تو حالا راحت تر نگاهم می کنی.
وقتی مامان فهمید من این حرف ها را به تو زدم کمی دلخور شد.او گفت می فهمد که من می توانم در عین تنفر از تو، عاشقت هم باشم، اما نباید این را به تو بگویم.
من به مامان گفتم که اگر نمی گفتم خفه می شدم.به مامان گفتم که همه ی خاطرات یادم هست.لیلا ها و فرشته ها،زهرا ها و فاطمه ها.به مامان گفتم که یادم هست امسال در جواب تبریک روز پدرم بعد از بیست و چهار ساعت گفتی" دارم برات یه داداشی کوچولو میارم" و من نتوانستم آن روز صبحانه بخورم چون حالت تهوع داشتم.من آن روز می خواستم روی تو بالا بیاورم.روی افکارت،روی رخت خوابت...
تو شاید فراموش کنی که من بیست و دو ساله ام اما من یادم نمی رود دو سال پیش به خاطر یک دختر بیست و دو ساله، اتاقم را از من گرفتی.یادم نمی رود آن شب به خاطر ترس از تبری که در دست تو بود اتاقم را خالی کردم و بعد در لیوان همیشگی ات جیش کردم و ریختم روی لوازم خانم مستاجر بی پدر مادر و لیوان را گذاشتم همانجایی که همیشه می گذاشتی و چند روز بعد که برگشتم خوشحال بودم که جای لیوان تغییر کرده و تو حتما از آن استفاده کرده ای.
من هر سال ، نهم فروردین صبح(http://my-dad.blogfa.com/post-28.aspx)، با صدای چکشی که به دیواره های کنار پنجره ی اتاقم کوبیده می شد وتوئه خشمگینی که به من و مامان فحش می داد و بوی تو را می داد بیدار می شوم و نگران پرده های زرد رنگ تازه ی اتاقم هستم که دستان توئه نامرد خاکی اش نکند.
من هنوز به حیاط که می روم بوی تن لیلا را حس می کنم.هنوز از پنجره که به حیاط نگاه می کنم،لبانت را روی لبان لیلا می بینم.هنوز از کنار آن ایستگاه اتوبوس که رد می شوم،می بینم سر لیلا روی شانه ی تو است.من هر روز این ها را می بینم.
+ عادله خانوم، جواب اون سوالتون: بله خودم هستم.ممنون.
اینجا بنویسد
مادر نامرد(؟) من ؟!
هیچی!
فقط داشتین امور زناشوییتون را با صدای بلند انجام می دادین..
باور کن با هر خنده ات ، قلبم تیر می کشد..چشمانم را می بندم و یک نفس عمیق می کشم.شنیده ام خدا هرگز نا حقی نمی کند ولی این خنده حق تو نیست!
زمانی من جای تو و اقوام هرزه دلت،در آن اتاق می نشستم و درس می خواندم.حالا تو ِ عوضی ناعادلانه همانجا نشسته ای و قهقهه می زنی..خدا الان دقیقا کجاست؟
"من،یک آدم 48 ساله ی شکست خورده ی به درد نخوری هستم که دختر شما همسر چهارم من شده"
:))
تو: همه ی دکترا اینطوریَن؟
من: کیا؟؟
تو: دکترا!
من: یعنی چی؟
تو: هرکی دکتر می شه باباشو فراموش می کنه؟( من دکتر نیستم ! منظورش فقط درس خوندنمه!) گذشته ش رو فراموش می کنه؟
من: متاسفانه گذشته م همیشه یادمه!
تو: نمی گی یه بابایی دارم یه سر بهم نمی زنی!
من:من که حتی روز پدر بهت تبریک گفتم تو جواب ندادی!
تو: نه! من چیزی یادم نمیاد.کجایی تو؟
من: یه جور حرف می زنی انگار خیلی از هم دوریم.همش یه دیوار بینمونه.
تو:آخرین باری که همو دیدیم ، من یه بنگاهی رو آورده بودم که خونه رو ببینه!من کجا باید ببینمت؟
من: هه هنوزم همونجام!تو همون خونه.کوچه ی هشتم!
تو: می خوام ببینمت بهت عیدی بدم!فقط ببینم!تولدتم که تو عیده.چطوریه؟ باید هم کادوی تولد بدم هم عیدی؟
من: می خوای نصفش کن ، دو تا حساب کنم!
تو: نه یه دونه می دم،اما بزرگ! دهن پر کن!
من: آره، که سر زبونا بیفته،که همه از ما بگن..
تو: پس به زودی می بینمت..
من: باشه منتظرم.
- - - - - -
دم در
تو:سلام!سال نو مبارک..بینیت رو عمل کردی؟! مگه مشکل داشت؟
من: سال نو تو هم مبارک.. آره شبیه بینی تو بود
تو: :)) شبیه بینی من! بیا اینم عیدی.سال خوبی داشته باشی
من: همچنین . ایشالا امسال به همه ی آرزوهات برسی
تو: (یه آه بلند می کشه) تا ببینیم خدا چی می خواد..( آرزوش پسر دار شدنه!مَرد(!) 48 ساله!)
- - - - - -
+ کاش معنی تک تک جمله هام رو بفهمه..
دقیقا کی؟
وقتی بمیرم؟
وقتی بمیری؟
هر دو را قبول دارم.هر راهی که به پایان دادن این قصه ی شوم برود قبول است..
هرچقدر به ناهید می گویم از صدای تو متنفرم اما باز یادش می رود موقع تلفنی حرف زدن با تو ، کنار من نایستد،باز یادش می رود به حیاط برود.چرا باید با تو در این خانه شریک می شد که حالا مجبور باشیم با آمدن هر مشتری دروغگوی مرفه ِ کلاهبرداری،حضور نحس تو را هم تحمل کنیم؟
پدر لعنتی ِ پست ِ بی پدر مادر ِ من، تو الان دقیقا در اتاق من نشسته ای و با آن بدکاره می خندی.می فهمی؟
:(
خفه شو..
کیف یک زن بیوه روی دوش پدر من،همان لبخند " من یک موجود به درد نخور هرزه ام" رو لبش،در طرف دیگر خیابان،درست شانه به شانه ی معشوقه ی جدیدش
همسر جدید مبارک!
ممنون بابت دعاها و دلداریاتون
دیگر تو مهم نیستی
مهم مادرم ، ناهید است که این روز ها از ترس از دست دادنش به خودم می پیچم...نکند اتفاقی بیفتد! نکند خدای نکرده ... نــه ! لعنت به تو...
طاقت این یک قلم را ندارم..لطفا تنهایی بمیر
یعنی تا عید از این خونه می ریم؟؟؟
من: برای دانشگاه می خوام هرچقدر که تونستی
پدر: مگه هنوز لیسانس نگرفتی؟
من: فقط 3 ساله رفتم دانشگاه پدر!
پدر: ای بابا من هرجا می شینم می گم دخترم لیسانس داره.حالا تا کی می خوای؟
من: هروقت تونستی
پدر: شماره حسابتو بهم بده.
من : .....
پدر: اونوقت مامانت این وسط چه نقشی ایفا می کنه؟
وقتی همچین حرف مفتی از دهانت در آمد نمی دانستم بخندم یا گریه کنم؟بزنم در گوشت یا رهایت کنم تا در تنهایی ات بمیری؟21 سال است که مامان خرجم را می دهد!چیزی به نام حیا در وجود تو هست؟؟؟
من زیادی به تو بها دادم و حتی برایت نوشتم..نه! تو شاید کوچکترین مشکل زندگی من باشی.باور کن!
هرچقدر می خوام ازت بنویسم
بنویسم چی سرمون اوردی
اصلا حوصله ت رو هم ندارم
هرچقدر هم که صدای خندت بیاد، اون بهت بگه بابا و تو جوابش رو ندی،هرچقدر که زنگ بزنی و میسو صدام کنی
هیچ تاثیری روم نداره
جوابمو نداد...
گرچه هیچ کدام از کار هایت از ذهنم پاک نمی شود...گرچه هیچ خاطره ی خوبی از هم نداریم...

با شما هستم!
جواب؟؟
اینکه هر چند ساعت یک بار دختر بچه اش را تهدید به کتک هم می کنی مهم نیست
لعنت به من که دلم برای او می سوزد... گریه هایش یاد آور روزهای مرگ آوری است که تو با ما بودی و من این چنین از تو بیزار بودم...هنوز هم هستم
تف به مادری که او باشد..تف به ذات کثیفش که به خاطر هوسش، فقط به خاطر هوسش، کودک زورکی اش را ، زیر دست تو گذاشته!
چه روز خوبی مگه نه مامان؟برای دانش آموزام سوال طرح کردم...
آره روز خوبیه از بس تو کارت خوبی مدیر آموزشگاه حاضر نیست از دستت بده دیگه..
.
.
نه نمی شود ..! او با تو روی دیوار نشسته و توت می خورد.جلوی پنجره ی اتاق ما .. دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم.بلند بلند حرف می زند و می خندد عاشقانه نگاهت می کند.موهای بد رنگ طلایی اش ماکارونی امروز را کوفتم می کند...گوشی ام را بر می دارم و به زحمت عکس می گیرم..خیلی واضح نشده ولی حداقل هرزه بودنش معلوم است...
باید داد بزنم...من باید داد بزنم..خب راهی جز آواز خواندن نیست..طبق معمول یک آهنگ با صدای بلند می گذارم.ترجیحا انگلیسی باشد که معنی اش را نفهمی و حتما قسمت هایی برای داد زدن داشته باشد...صدا را بلند می کنم و کنترل را مثل میکروفون جلوی دهانم می گیرم و پنجره را باز می کنم.تو دیگر آنجا نیستی.متاسفانه پایین آمده اید تا بقیه ی توت را در اتاقتان بخورید.ولی عیبی ندارد چون قرار است داد بزنم همسایه ها هم می شنوند شما که جای خود دارید.شروع می کنم به خواندن.
So get out, get out, get out of my head
And fall into my arms instead
I don't, I don't, don't know what it is
But I need that one thing
And you've got that one thing
Get out, get out, get out of my mind
And come on, come into my life
I don't, I don't, don't know what it is
But I need that one thing
And you've got that one thing
مطمئنم با آن دادی که من زدم فکر کردی فحش می دهم!
+ این کار را امتحان نکنید به گلو دردش نمی ارزد.
بلند بلند نفس می کشیدم و به صورتشان نگاه می کردم...
به دستهایشان
واقعا برادر تو اند؟
شک دارم
نگاهم که می کردند
چشم هایشان قرمز می شد
دستت را روی دختر بچه ی همسر جدیدت بلند کردی!
لعنت به تو